معنی ایستاده و قائم
حل جدول
لغت نامه دهخدا
ایستاده. [دَ / دِ] (ن مف / نف) برپا. سرپا. قایم. (فرهنگ فارسی معین). متوقف:
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته. (گلستان).
- نگونسار ایستاده، معلق:
نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی
دهانهاشان روان بر خاک بر کردار ثعبانها.
ناصرخسرو.
|| ثابت. بدون حرکت.
- ستارگان ایستاده، نجوم ثابته. (فرهنگ فارسی معین): مسئله ٔ ششم گفتند [جهودان]بپرسیدش [از پیغمبر (ص)] تا بر این آسمان ستاره چند است ایستاده و چندرونده و از آن ستارگان ایستاده بکدام فلک اندر است. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). ستارگان ایستاده آنند که بر همه آسمانها پراکنده اند. (التفهیم).
|| راکد. غیرجاری: نباتی است [دوخ]بسیارشاخ بی برگ که در آب ایستاده روید. (منتهی الارب). || حالت قیام برای تیراندازی. مقابل به زانو نشسته. (فرهنگ فارسی معین).
- ایستاده بودن، قائم بودن. (دانشنامه ٔ علایی ص 72).
قائم
قائم. [ءِ] (ع ص) ایستاده. (منتهی الارب). برخاسته. بپای. برپا. برپای:
کانک قائم فیهم خطیباً
و کلهم قیام للصلاه.
(تاریخ بیهقی ص 192).
|| پابرجا و استوار: بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قائم میدارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293).
این جهان زین جنگ قائم می بود
در عناصر درنگر تا حل شود.
مولوی.
چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید فور اسکندر را به مبارزت خواست و اسکندر فرصت یافت وی را بزدو بکشت. (تاریخ بیهقی ص 697). و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا شب رسیده بود بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352 و چ فیاض ص 247).
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیار برهانها.
ناصرخسرو.
|| دلاک. مالنده:
بوسعید مهنه در حمام بود
قائمش کافتاد مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آنجمله پیش روی او...
این جوابی بود بر بالای او
قائم افتاد آن زمان بر پای او
چون به نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
شیخ عطار.
|| پاینده. (فرهنگ نظام). || (اِ) و به اصطلاح شطرنج بازان آنکه هر دو حریف برابر باشند. (غیاث): مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و به قائم ریختن نداند. (مرزبان نامه).
|| جعبه ٔ شطرنج. خریطه ٔ شطرنج:
من بنده راکه قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی.
خاقانی.
|| یکی از چهار دست و پای ستور. ج، قوائم. || دینار قائم، یک مثقال راست. || قبضه ٔ شمشیر. (منتهی الارب). دسته ٔ شمشیر. مقبض:
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیه گه روستم است.
خاقانی.
قائم. [ءِ] (اِخ) ابن متوکل ملقب به القائم بامراﷲ و مکنی به ابوالعقا. از خلفای عباسی مصر است که پس از برادرش سلیمان بن متوکل خلیفه شد و از شجاعت و جلالت و ابهت خلافت بی بهره نبود در عهد او به سال 857 هَ. ق. ملک ظاهر جقمق بمرد و فرزند او عثمان بجای او نشست و به منصور ملقب گردید و پس از یک ماه و نیم بدست اینال اسیر گشت. قائم خلیفه اینال را بجای او به حکومت برگزید و لقب اشرف به وی داد. چیزی نگذشت که میان قائم و اشرف خلاف روی داد و دامنه ٔ آن به آنجا کشید که به سال 859 هَ. ق. اشرف، خلیفه را از منصب خلافت خلع کرد و او را به اسکندریه روانه کرده و به زندان افکند. قائم به سال 863 هَ. ق. در زندان وفات یافت. (تاریخ الخلفاء).
قائم. [ءِ] (اِخ) لقب محمدبن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعیان. رجوع به مهدی شود.
قائم. [ءِ] (اِخ) ساختمانی است نزدیک سامراء که متوکل عباسی آن را بنا کرده است. (معجم البلدان).
فرهنگ معین
برپا، سرپا، مراقب، قائم، مأمور، موظف. [خوانش: (دِ) (ص.)]
فرهنگ عمید
ایستاده،
پابرجا، استوار، ثابت و برقرار،
پایدار،
لقب امام دوازدهم شیعیان، امام قائم، امام زمان، صاحبالزمان، قائم آل محمد،
[جمع: قوام] [قدیمی، مجاز] اقامۀکننده حق،
[قدیمی، مجاز] حاضر و آماده برای انجام کاری،
* قائمبهذات: (فلسفه) آنکه یا آنچه بهخودیخود وجود دارد و وجودش وابسته نیست: زیرنشین علمت کائنات / ما به تو قائم چو تو قائمبهذات (نظامی۱: ۵)،
* قائمبهغیر: (فلسفه) آنکه یا آنچه وجودش وابسته به غیر است و به غیر بستگی دارد،
* قائمبهنفس: (فلسفه) = * قائمبهذات
* قائم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] ثابت و استوار شدن، محکم شدن،
* قائم کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
برپا داشتن،
ثابت و استوار کردن، محکم کردن،
پنهان کردن،
ایستاده
برپا، سرپا،
(صفت) ساکن، بیحرکت،
فرهنگ فارسی آزاد
قائِم، قیام کننده-برخاسته-ایستاده-مجازاً ثابت و استوار
معادل ابجد
628